دانشگاه تا کار

ارائه دهنده مقاله، پایان نامه، پروپوزال، پاورپوینت، نمونه سوالات استخدامی در تمامی رشته ها و در مقاطع مختلف

دانشگاه تا کار

ارائه دهنده مقاله، پایان نامه، پروپوزال، پاورپوینت، نمونه سوالات استخدامی در تمامی رشته ها و در مقاطع مختلف

ارائه دهنده انواع مقاله، پایان نامه، پروپوزال، پاورپوینت
نمونه سوال استخدامی، داستان برای کودکان و...
هرآنچه که نیاز دارید

پیامبری از کنار خانه ما رد شد

Tuesday, 13 December 2016، 10:24 AM

فرمت : WORD                                                تعداد صفحه :35

این بار دیگرامیدی برایش باقی نمانده بود:ا ین  حمله سوم بود. هر شب از کنار خانه میگذشتم( موقع تعطیل مدرسه بود) و در مربع روشن پنجره دقت می کردم و هرشب آنرا به  همان صورت قبلی می دیدم خیلی کم اما یکنواخت روشن بود. فکر می کردم که اگر: مرده بود انعکاس شمع ها را روی پرد تاریک می یدم زیرا که می دانستم بالای سر جسد باید دو شمع بگذارند. او خود بارها به من گفته بود: دیگر زیاد از عمر من باقی نمانده و من پنداشته بودم که بیهوده می گوید اکنون فهمیده بودم که درست می گفت. هر شب که به بالا خیره می شدم و پنجره را نگاه می کردم همواره در گوش من عجیب می آمد، مثل کلمه بسیطه در اقلیدس اما اکنون به گوش من مثل یک اسم موجود بدکار و گناه کاری صدا می کرد. جانم را از ترس می لرزاند و با این وصف دلم می خواست نزدیکتر می رفتم و اثر کشنده آن را می دیدم.

 وقتی موقع شام پائین رفتم کاتر پیر کنار آتش نشسته چپق می کشید در ضمن که زن عمویم داشت آش مرا با ملاقه می کشید کاتر مثل اینکه می گویند خلیی به او علاقه داشت.»

 زن عمو پرهیزگارانه گفت:« خدا بیامرزش».

 کاتر پیر اند ک مدتی به من نگاه کرد. احساس می کردم که چشمهای کوچک سیاهش مرا وادار می کند اما من سرم را از بشقاب بلند نکردم به او نگاه کنم تا منظورش برآورده شود. کاتر پیر باز با چپقش مشغول شد ومثل مردم خشن در میان آتش تف افکند.

 گفت:« اگرمن بودم نمی گذاشتم بچه من با یک همچو آدمی محشور شود.»

زن  عمویم پرسید:« آقای کاتر، چرا نمی گذاشتید؟»

 کاتر پیر گفت:« منظورم این است که با بچه ها بد است. عقیده من این است: بچه ها را باید گذاشت با بچه های همسن خودشان بازی کنند و اینطور..... جک، درست نگفتم؟»

 عمویم گفت:« نظر من هم همین است. بچه باید بتواند از پس همقدهای خودش برآید. این حرفی است که من همیشه به این بچه کشیش میزنم: تمرین کن، ورزش کن، وقتی من خودم جوان بودم یک روز صبح نبود که زیر آب سرد نرم، چه زمستان چه تابستان. حالا هم همان مرا سالم نگهداشته. البته تحصیل خیلی عالی و خوب است...» آنگاه خطاب بزنش گفت:

 « آقای کاتر، شاید قدری از آن ران بره بخور.»

کاتر پیر گفت:« نه، نه، نه . برای من زحمت نکشید.»

زن عمویم ظرف را از صندوق درآورد و روی میز گذاشت.

 بعد پرسید:« اما آقای کاتر، چرا فکر می کنید برای بچه ها خوب نیست؟»

کاتر پیر گفت: برای بچه ای بد است برای اینکه ذهنشان خیلی     پذیر است. وقتی بچه ها یک همچو چیزی ببینند، می دانید در آنها       می کند.

 من دهانم را از آش پر کردم تا مبادا از خشم صدایم درآید احمق مزخرف دماغ قرمز.

 وقتی خوابم برد خیلی دیر وقت بود. با اینکه از کاتر پیر اوقاتم تلخ بود که از من به بچه تعبیر می کرد سعی می کردم از میان جمله های تمام او معنا استخراج کنم در تاریکی اطاقم تصور می کردم که باز صورت کبود سنگین مرد افلیج را دیدم. پتوها را روی سرم کشیدم و کوشیدم فکر عید کریسمس را بکنم. اما باز هم وصورت کبود مرا دنبال می کرد. زیر لبی حرف می زد، و من فهمیدم که می خواهد چیزی را اعتراف کند. احساس می کرمد که روح من درجایی خوش آینده و بد     می رود، و باز آنچه هم صورت کبود در انتظار من بود. به صدای ضعیف و زیر لبی مشغول اعتراف کردن به من شد و من در حیرت بودم که چرا مدام لبخند به لب دارد و چرا لبانش از آب دهان خیس است. اما وقتی یادم می آمد که آن صورت از فلج مرد ه است احساس می کردم ک من نیز لبخند کوچکی به لب دارم. مثل اینکه بخواهم گناه او را بیامرزم. صبح روز بعد پس از ناشتایی رفتم پائین به خانه کوچک در کوچه بریطانیای کبیر نگاه کنم. دکان بدون تظاهری بود که نام مبهم پرده دوزی به آن داده بودند. کار دکان بیشتر عبارت بود از: چکمه بچه ها و چتر و در روزهای عادی اعالبنی به شیشه دکان چسبیده بود که روی آن نوشته بودند: رویه چتر عوض می شود. اکنون هیچ اعلانی دیده نمی شد زیرا که کرکره را انداخته بودند . یک دسته گل با تور سیاه به دسته در بسته شده بود. دو زن فقیر و یک پسربچه مأمور  تلگراف داشتند. کارتی را که به توری سنجاق زده شده بود می خواندند.  من نیز نزدیک رفتم و خواندم.

 

اول ژوئیه 1895

قدسی عالیجنا

تب جیمس فلین( سابقاً مربوط به کلیسای سنت کاریین در کوچه میث) به سن شصت و پنج سال.

 خواندن کارت باری من مسلم کرد که آبه مرده است و من از این که پریدیم جا خورده ام ناراحت شدم. اگر نمرده بود به اطاق کوچک تاریک پشت دکان می رفتم و او را می دیدم که در صندلی دسته دارش کنار آتش نشسته و تقریباً از زیر پالتو پیدا نیست. شاید هم زن عمویم یک بسته انفیه می داد برایش ببرم و این هدیه او را از حیرت گیج کننده اش بیرون می کشید. این من بودم که همیشه بسته را در جعبه سیاه انفیه اش خالی می کردم، چون دستهای او بیش از آن می لرزید که بتواند این کار را انجام دهد بدون آنکه نیمی از انفیه را روی زمین بریزد.و حتی وقتی دست بزرگ لرزانش را به طرف بینی می برد که انفیه روی نیم تنه اش کم کم می نشست. حتماً همین باران مداوم انفیه باعث شده بود که لباس کهنه کشیشی او به رنگ سبز ربته در آمده بود . زیرا که دستمال سرخ، که همیشه سیاه بود با لکه های یک هفته مانده انفیه که او سعی می کرد دندانه های افتاده را پاک  کند بکلی بی تأثیر بود.

موافقین ۰ مخالفین ۰ 16/12/13
fsh

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی